اظهار ارادت یک سودانی به امام خمینی در مسجدالحرام


به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دهه 90 را باید دهه سفرنامه‌های تازه درباره حج دانست؛ در این دهه، نویسندگان بسیاری به حج مشرف شده و خاطرات خود را از این سفر فراموش‌نشدنی روایت کرده‌اند.

یکی از آثار منتشرشده در این زمینه در دهه 90، «دو شهر عشق»، سفرنامه حج محمدحسین قدمی است که در سال 1398 از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد. قدمی در این اثر تلاش کرده است تا با زبانی طنز به روایت اتفاقات رخ‌داده در سفر حج بپردازد.

در بخشی از این سفرنامه می‌خوانیم:

«قبله»

با احترام وارد می‌شویم؛ زیارتی مجدد. کعبه زیر باران و بارش نور شست‌وشو می‌شود. پروژکتورهای قوی بر گنبد و گلدسته‌ها می‌تابند. چرخش منظومه‌وار حاجیان سفیدپوش به گرد کعبه و آمدوشد نهری سپید از آدم‌های خداپرست، چه ابهت و چه عظمتی! به‌راستی انسان را میخکوب می‌کند.

قرار برگشت را می‌گذاریم و از هم جدا می‌شویم و من، تنها، تکیه بر ستون. تنهایی فرصتی است تا کتاب دل را مرور کنی. پنجره ذهن را می‌گشایم و محو قبله می‌شوم. یعنی همین‌جا بود که امام حسین(ع) حج خود را نیمه‌کاره رها کرد و به دشت بلا رفت؟ در تاریخ آورده‌اند، آن روز که قصد ترور آقا را در حرم داشتند، رو به صحابه کرد و گفت: «نمی‌خواهم به حرم خدا بی‌حرمتی شود. ای مردم، مرگ برای فرزندان آدم همچون گردنبندی است زیبنده و زیبا بر گردن دختران جوان.»

حضرت مهدی(عج) هم هرسال به دیدار خانه خدا می‌آید و حج می‌گزارد. به وقت قیام هم از کنار در همین کعبه به پا می‌خیزد و گردن ناکسان را می‌زند و به داد بی‌کسان می‌رسد؛ با پشتیبانی همه پیامبران، آخر اینجا خانه همه است.

به طواف خانه می‌روم و اقامه دو رکعت نماز برای پدر و مادر و دوستان ملتمسی زیر ناودان طلا…

و اما دیده‌ها و شنیده‌های طواف:

بنده‌خدایی را دیدم که پرچم جمهوری اسلامی ایران و عکس امام(ره) را به دیوار کعبه می‌مالید و تبرک می‌کرد. خواستم بپرسم از کدام گوشه جهان آمده که این‌چنین عشق و عطشی دارد… اما سیل جمعیت مجالم نداد.

وقت نماز یک سودانی کنارم نشست. در نگاه اول مرا شناخت:

ایرانی، امام خمینی؟

بله.

در آغوشم کشید و اظهار ارادت به امام و انقلاب کرد. به یاد حرف رهبر می‌افتم که این انقلاب بی‌نام خمینی در هیچ جای جهان شناخته نیست. زبانمان مشترک نبود، مطالبی دست‌وپا شکسته ردوبدل شد. تقلا می‌کرد مطلبی را بفهماند اما فقط کلمه خمینی را می‌فهمیدم. یک نفر به کمک آمد و گفت: می‌گوید خمینی دوازده سال دارد. می‌پرسم یعنی چه؟ عمر انقلاب را می‌گوید؟ ولی نه، حرفش این بود که ابتدای انقلاب، دوازده سال پیش خداوند به او فرزندی عطا کرد که نامش را خمینی گذاشته و خمینی اکنون دوازده‌ساله است.

در صف پنجم نماز جماعت جا می‌گیرم؛ درست روبه‌رو، در چند قدمی حجرالاسود. اینجا تنها جایی است که روبه‌روی هم نماز می‌خوانند؛ گرداگرد کعبه زن و مرد مختلط. باورتان نمی‌شود اگر بگویم یک زن و شوهر کنار هم در نماز جماعت شرکت داشتند…

بگذریم. شرطه‌ها با گفتن «الصلوة، الصلوة» از ادامه طواف جلوگیری می‌کنند، ولی چند نفر سمج بی‌ملاحظه برای یک بوسه دیگر از حجرالاسود همچنان اصرار و التماس و پافشاری می‌کنند. کسی نیست به این خروسان بی‌محل بگوید:

کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود

حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

عربی با یک کاسه می‌آید؛ با ماده‌ای به رنگ قهوه‌ای و به سفتی حنا چنگ می‌زند و به سنگ‌های اطراف در کعبه می‌مالد و صیقل می‌دهد. لابد این هم یک جور اعتقاد است…

 

آخرین اذان گفته می‌شود و منادی می‌گوید: «استووا وَاعْتَدِلوا و اسْتَقیموا» و تکبیر مکبر و… حمد طولانی و بی‌بسم‌الله؛ شاید در دل و قنوتی به اندازه هشت رکعت نماز ظهر و عصر ما. به قیام متصل به رکوع که می‌رسد: ربنا و لک الحمد.»

 انتهای پیام/



منبع: خبرگزاری تسنیم

احوال حج_۲۵/ همسرم آمد و گفت: یک حج از حضرت رقیه(س) گرفتم


به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حامد عسگری نویسنده کتاب خال سیاه عربی در ادامه روایت خود از سفر حج گفت:

حج اصلا مسئله من نبود؛ معتقد بودم اگر پولی داشتم 10بار هم که شده برم کربلا ولی حج نرم. گزاره‌هایی هم مثل یمن و وهابیت این عزم را جزم‌تر کرده بود. طوری که اگر میلیاردر هم می‌شدم شاید برای رفع تکلیف به حج می‌رفتم.

والدین همسرم از 15سال قبل برای حج ثبت‌نام کرده بودند. پدر خانمم بیمار شد و با نظر پزشک از سفر منع شد. مادرخانمم هم گفت تنهایی حج نمی‌رم.

همسرم گفت فیش را به من بدهید تا به حج بروم و قبول کردند.

کلاس‌های حج شروع شد و بعد از هرکلاس و دوره از تنها گذاشتن من و بچه‌ها ابراز نگرانی می‌کرد.

در میان این رفت‌وآمدها برای ضبط کلیپی به سوریه دعوت شدم؛‌ به دلایلی حضور ما طولانی شد و درخواست کردم با هزینه شخصی خانواده را به سوریه ببرم.

چند روزی که آنجا بودیم، شب‌ها به اتفاق گروه به حرم حضرت رقیه می‌رفتیم. شب آخر همه از حرم بیرون آمدیم اما همسرم نیامد. حرم خالی شده بود اما خبری از همسرم نبود. حدود 40 دقیقه بعد با چشمانی سرخ از گریه بیرون آمد؛ گفتم چرا انقدر دیر؟ همه را معطل خودت کردی؟ زل زد در چشمانم و گفت: از خانم برایت یک حج گرفتم! نگفت دعا کردم، گفت گرفتم!

مدتی بعد، قرار بود از خانه خودمان به خانه پدرهمسرم بروم، تنها بودم، تلفن زنگ زد و گفت: آقای عسگری؟ گفتم بله؟ گفت حج می‌آیی؟

گفتم حج اسم برنامه‌ای است؟ گفت نه بابا حج تمتع؛ گفتم من حامد هستم، عسگری. گفت بله حامد عسگری شاعر نویسنده روزنامه نگار. فک من قفل شد. گفت تا اذان صبح پاسپورت را برایم بفرست و قطع کرد.

یک طرف سرم می‌گفت قسط وام‌، کارها، قول‌ها و یک طرف دیگر می‌گفت خره برو وگرنه 15سال باید منتظر بمانی. بعد با کدام پول می‌توانی حج بروی؟ الان 36 ساله هستی و توان دویدن و رمی‌کردن داری بعدا معلوم نیست قسمتت شود. در این نزاع نهایتاً سمت موافق سرم برنده شد و گفتم می‌آیم.

 

.

 

انتهای پیام/



منبع: خبرگزاری تسنیم